بعضیا یه ویژگی دارن که وقتی از اعماق وجودشون به چیزی باور پیدا میکنند، این حس بهشون دست میده که باید همه به باورهای من ایمان بیارن! این ویژگی منحصر به قشر خاصی از مردم نیست؛ چه روشنفکرا چه مذهبیا این جنبه تو شخصیتشون دیده شده. چه اونجایی که یک آدم روشنفکر بقیه رو اُمّل خطاب میکنه و چه اونجایی که یه مذهبی نمیتونه دنیای یه نفر غیر خودشو تصور کنه!
این ویژگی کسالت بار، تا زمانی که درونی باشه و توی ارتباطات سهمی نداشته باشه، چندان مهم نیست. اما مشکل از جایی شروع میشه که این خصلت موجب میشه که یک سری تغییراتی در رفتار آدما بوجود میاره.
مثلا وقتی یه آدم مذهبی این خصلت تو وجودش جوونه میزنه چه اتفاقی میوفته؟!
یه نفر به اسم «برادر غلام» رو در نظر بگیرید. برادر غلام یه آدم علیه السلامه که اتفاقا این علیه السلام بودن خیلی تو وجنات و ظاهرش نمایانه. برادر غلام یک سری صفر و یک هایی توی ذهنش داره که بر حسب اون آدما رو میسنجه و باهاشون برخورد میکنه. در واقع برای برادر غلام آدما کلا دو دستهان: یا با ذهنیاتش منطبقن یا ذهنیت دیگه ای دارن. برادر غلام با دسته اول ان شاءالله تعالی مشکلی نداره! اما دسته دوم براش کسایی هستند که غلام ترجیح میده کلا نباشند که نخواد بهشون فکر کنه و بخواد باهاشون روبرو بشه! نمیخوام کارایی که برادر غلام در برخورد با این دسته انجام میده رو شرح بدم، چون همه «غلام» های نوعی خودشون میدونن از چی حرف میزنم!
اما حرفی که با برادر غلام ها دارم
اخوی، برادر، داداش، مومن، حاجی! عقاید خوبِ تو وقتی قشنگ هستن که بتونی با وجود اونها گرهی از زندگی مردم باز کنی، بتونی کنار مردم دیگه زندگی کنی، بتونی مردم رو بفهمی... اصلا اگه معتقدی چیزایی که باور داری درسته، هنر اینه که با اخلاقت اون خوبیارو ترویج کنی. عقیده ای که مثل پتک رو سر دیگران فرود بیاد دردی رو درمون نمیکنه و نتیجه ای نداره جز اینکه باعث بشه یه عده بهت بگن منزوی!
پس لطفا چَکُّش نباشیم!
روی کلام صرفا با مذهبیا نیست. روشنفکرها هم دقیقا همین برخورد رو دارند. :)