حکایت زندگی


داشتم به این فکر میکردم که زندگی کردن ما شبیه به چیه. خب؛ البته به نتیجه ای نرسیدم! ترجیح دادم تو همون مرحله بمونم. اما من یکم قضیه رو براتون باز میکنم، شاید شما به نتیجه رسیدید.

از بدو زندگی و جاهاییش که مربوط به کودکیمونه که بگذریم، کم کم وارد جریان زندگی میشیم... جریان که چه عرض کنم، مرداب راکد زندگی. اصلا نمیخوام فاز منفی بدم، اصلا... اما دلیل دارم که اینطور میگم... از یه جایی به بعد همه ما آدما انقدر درگیر معیشت و غرق دنیا میشیم که کم کم از همه ابعاد دیگه آدم بودن وا میمونیم. دقت کرده بودین؟ 

در بهترین و ایده آل ترین حالت؛ زندگیمون شده اینکه صبح زود پاشیم، بریم پی دنیامون تا آخرین نفس... بعدشم خسته و درمونده به خونه برگردیم و چند ساعتی رو سر کنیم تا شب به آخرش برسه و بریم توی رخت خوابمون و باز صبح زود...

همین؟!
زندگی واقعا همینه؟! نمیدونم! اگه این باشه که خیلی هیچ و پوچه! 

 

من بعید میدونم فقط همین باشه. نظر شما چیه؟!

این بحث رو دوست ندارم اینجا رها کنم، دوست هم ندارم خودم تنها تمومش کنم. خوشحال میشم برای ادامه نظر شمارو هم بدونم. wink